یاسیدالکریم

مذهبی - اجتماعی - سیاسی

یاسیدالکریم

مذهبی - اجتماعی - سیاسی

چند داستان کوتاه از ملازمان و اطرافیان 

حضرت روح الله فرزند صالح حضرت صدیقه (س) 


یکی از شب ها در حرم مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام، جماعتی از دانشجویان مسلمان اروپا برای دیدار با امام آمده بودند که ظاهر آنها، یک ظاهر ناپسندی در محیط ما بود؛ چه از نظر وضع و قیافه و لباس و چه از نظر طرز برخورد و صحبت؛ اما ما شاهد بودیم که امام به گونه ای با آنان برخورد کرد که گویی با دوستان قدیمی اش نشسته و مشغول صحبت است. آنها آن چنان مجذوب امام بودند که پس از چند دقیقه صحبت، با یک دنیا نیرو، ایمان و امید، از کنار وی برخاستند.


زمانی که امام در پاریس بود، اغلب در آن جا می دیدم که او برای 5 یا 6 نوجوان دختر و پسر، جلسه ای ترتیب داده، با آنها صحبت می کند و برای آماده کردن و روشن کردن آنها، وقتی طولانی صرف می کند. گاهی من تعجب می کردم از این که مثلاً یک مرجع بزرگ، نشسته و برای عده ای نوجوان، اوضاع سیاسی را تحلیل و یا اسلام را تشریح می کند. 


دکتر گفت: برو به امام بگو به خاطر این که کمتر دارو بخورید، باید این یک سیخ کباب را میل کنید. امام فرمود: نمی خورم. به دکتر که گفتم، گفت: به امام بگو برای این که فلان قرص را نخورید، کباب را بخورید. مطلب را به امام گفتم. او یک نگاهی به من کرد و فرمود: این میز را بخور. گفتم: بله آقا؟ فرمود: این میز را بخور. حاج احمد آقا و نوه امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندید و بعد گفتم: آقا من که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمود: همان طور که تو نمی توانی این میز را بخوری، من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم. 


من که از زیارت ایشان سیر نمی شدم، یک بار دیگر خودم را در صف دست بوسی جا زدم و دست وی را بوسیدم و از امام یک سکه یک ریالی متبرکی دریافت کردم. دفعه سوم، امام، مرا که نفر آخر بودم، دید و تبسمی کرد. گفتم: آقا برای ننه ام که مریض است، به قصد تبرک و شفای او، سکه متبرک می خواهم. امام ضمن تبسم شیرینی، چند سکه را که در داخل ظرف مانده بود، در دستم ریخت و با مهربانی و تبسم به مزاح فرمود: بیا این هم مال ننه ات. 


امام به آقا مسیح، نوه شان که از جبهه برگشته و به خدمت امام رسیده بود، گفت: تو شهید نشدی که بنیاد شهید ما را یک سفر به سوریه بفرستد! 


یک روز من در خدمت امام ایستاده بودم و دخترهایم نشسته بودند. ایشان با ناراحتی به بچه ها گفتند: بلند شوید و بروید. اصلاً وقتی مادر جلوی شما ایستاده چرا شما نشسته اید بلندشوید از جایتان


یک روز قبل از اینکه امام به بیمارستان بروند توصیه ای در مورد غیبت کردند.نمی گفتند غیبت نکنید چون آن را نباید بکنیم بلکه می گفتند: (سعی کنید حتی در مجالسی که غیبت می شود شرکت نکنید.) ایشان در پرهیز از غیبت و مسخره کردن خیلی تأکید داشتند. 


مصطفی را که کشتند، خانواده‌ی آقا می‌خواستند از بیت آقا تماس بگیرند تهران. آقا نگذاشت. «تلفن اینجا از بیت‌المال است و کار شما شخصی است.» 


امام ما را تصدی پستهای حساس منع می کردند ؛ مثلاً دوست نداشتند دخترشان نماینده مجلس بشود.چون می گفتند: دلم نمی خواهد این احساس و توهّم پیدا شود که به خاطر منسوب بودن به من ، دخترم فلان پست را گرفته است. یا می گفتند: ما انقلاب نکردیم که پست بین خودمان تقسیم کنیم و اصلاً برای اینکه این شایعه در ذهن مردم بوجود نیاید دنبال این کارها نروید. هزار جور کار دیگر هست که می توانید آنها را انجام دهید. 


علاقه امام به مردم, یک علاقه عادی نیست, یک عشق است. . . واقعا امام برای مردم می سوزند و مانند یک پدر مهربان همیشه برای فرزندان پاک خود سعادت آرزو می کنند امام بارها در کنار تلویزیون که صحنه های دلخراش فقر و محرومیت نشان داده می شود گریه کرده اند.


رمضان سال قبل از رحلت امام را خوب به یاد دارم. بعضی وقتها هر بار که به دلیلی نزد ایشان می رفتم و سعادت پیدا می کردم با ایشان نماز بخوانم، وارد اتاقشان که می شدم می دیدم قیافه ایشان کاملا برافروخته است و چنان اشک می ریختند که دیگر دستمال کفاف اشکشان را نمی داد و کنار دستشان حوله می گذاشتند. امام شبها چنین حالتی داشتند و این واقعا معاشقه ایشان با خدا بود.


امام بعد از نماز شب تا هنگام نماز صبح قرآن می خواندند. پس از نماز صبح نیز قرآن می خواندند.ایشان در هر فرصتی که بین کارها فراغت داشتند، قرآن قرائت می کردند و روزانه هشت مرتبه قرآن می خواندند. امام ماهی یک مرتبه قرآن را تمام می کردند.


آقای بروجردی بی‌مشورت آقا روح‌الله موضع نمی‌گرفت. وقتی هم می‌خواست پیش شاه نماینده بفرستد، او را می فرستاد. آقا روح‌الله از پیش شاه برگشته بود و داشت گزارش می‌داد : - نمی‌خواهم از خودم تعریف کنم ولی ابهت من شاه را گرفته بود و بر حرف‌هایش مسلط نبود. 


با این که خیلی‌ها رساله شان را مجانی پخش می‌کردند، هرکس رساله‌ی آقا روح‌الله را چاپ می‌کرد باید تا تومان آخرش را از جیب خودش می‌داد. آقا روح‌الله نه رساله‌ می داد، نه عکس چاپ می‌کرد، نه… 


اول تبعید که رفت ترکیه، بردنش توی یک منطقه که زهر چشم بگیرند و بترسانندش. - اینجا قبر چهل نفر از علمای ترکیه است که با حکومت مخالفت کردند و کشته شدند. گفت:- عجب! ای کاش ما هم چنین چیزی داشتیم تا این جور از علمای ترکیه عقب نباشیم. 


خبرنگاران خارجی می‌پرسیدند: - سیب‌زمینی و تخم مرغ برای شما غذای مقدسی است؟ - شما تخم مرغ را سمبل چیزی می‌دانید؟! از بس که غذای بیت امام تکراری بود؛ تخم مرغ پخته با سیب‌زمینی یا اشکنه.


کلاً دو تا پیراهن داشت و دو تا شلوار. جوراب‌هایش را هم خودش تکه می‌انداخت؛ اما همیشه معطر بود و تمیز. لباسش را یک روز در میان عوض می‌کرد و می‌شست؛ البته اگر کوپن پودر رختشویی کفاف می‌داد. 


یکبار همه دیدند که امام در یک مراسم ملاقات در حسینیه جماران به طور استثنایی به جای آنکه در جایگاه همیشگی شان روی صندلی بنشینند ، وقتی وارد شدند روی زمین نشستند. و این در همان روزی بود که برندگان مسابقات قرائت قرآن به حضور امام آمده بودند و قرار بود در آن جلسه چند آیه قرآن تلاوت شود. 


گاهی که امام برای حرم یا کار دیگری از خانه خارج و یا باز می گشتند، می فرمودند:( آقای فلانی شما برای فلان شخص یک عبا بخرید.) یعنی ایشان در حرم و خیابان مواظب بودند که اگر طلبه ای وضع خوبی ندارد (در غیاب او) فوری دستور می دادند برای او عبا بخرید . یک روز شخصی پیش امام آمده عبای خود را نشان داد و گفت: عبای من پاره است. امام دنبال عبای خود گشت و بعد آن را به او نشان داد و گفت: ببین عبای من هم پاره است. [تا عزت نفس  و عدم درخواست از دیگران را به طلاب بیاموزند.] 


آیت الله خامنه ای : امام وقتی که روی تخت بیمارستان بودند وقتی تا مغز استخوانشان از درد می سوخت ، با هر کس که ملاقات می کردند حتماً لبخند می زدند. 


 بچه‌ام تازه به دنیا آمده بود. بردمش پیش امام. 

بچه را گرفت. 

- دختر است یا پسر؟ 

- دختر است. 

گرفتش توی آغوشش، پیشانی‌اش را بوسید و گفت: 

- دختر خیلی خوب است… دختر خیلی خوب است… 

اسمش را پرسید. 

- هنوز اسم نگذاشته‌ایم، گذاشته‌ایم شما انتخاب کنید. 

- فاطمه خیلی خوب است… فاطمه خیلی خوب است… 


یاسید الکریم